برخورد کردنبرخورد کَردَن همدیگر را دیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، کنایه از باشدت وخشونت رفتار کردن ادامه... همدیگر را دیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، کنایه از باشدت وخشونت رفتار کردن تصویر برخورد کردن فرهنگ فارسی عمید
برخورد کردن (مُ زَ حَ) تصادف کردن. ملاقات کردن. رجوع به برخورد و برخوردن شود ادامه... تصادف کردن. ملاقات کردن. رجوع به برخورد و برخوردن شود لغت نامه دهخدا
برخورد کردن بهم رسیدن دو یا چند تن همدیگر را دیدن ادامه... بهم رسیدن دو یا چند تن همدیگر را دیدن تصویر برخورد کردن فرهنگ لغت هوشیار
برخورد کردن برخوردن، به هم رسیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، تصادم کردن، تلاقی کردن، مصادف شدن ادامه... برخوردن، به هم رسیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، تصادم کردن، تلاقی کردن، مصادف شدن فرهنگ واژه مترادف متضاد
برخورد کردنبرخورد کَردَن ধাক্কা খাওয়া ادامه... ধাক্কা খাওয়া تصویر برخورد کردن دیکشنری فارسی به بنگالی